Powered By Blogger
‏نمایش پست‌ها با برچسب کوس کوچولو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کوس کوچولو. نمایش همه پست‌ها

کوس کوچولو,داستان سکسی جدید


سلام دوستان من حمید هستم 26 ساله اهل استان مرکزی میخوام یه داستان واقعی و به دور از تخیل براتون بزارم همتون کف کنین.داستان از جایی شروع شد که ما هوس زن گرفتن کردیم.اقدامات خواستگاری انجام شدو ما شدیم داماد یه خانواده سپاهی رو زای اول خیلی سخت بود رفت و امد و اینجور صحبت ها تا کم کم عادت کردیمو اتاقی بهمون دادنو ما هم جوون تو کف.حسابی مشغول شیطونی های خودمون بودیم .


خلاصه این که ما یه خواهر خانوم داریم به اسم معصومه خانوم اونم چه هلویی ترو تازه . قد بلند سبزه سینه ها مثل انار خلاصه هیچ چی کم نداره از کس بودن.کم کم معصومه به بودن من در کنارشون عادت کرد از همون روز اولم منو با چشاش میخورد کم کم چادرشو برداشتو روسریش رفت عقبو با ما سر شو خیو باز کردو البته به دور از چشم باباش.تا این که ما یه روز تو اتاق بودیم من دیدم یه صدای کوچولو اومد و زیر در همه سایه افتاده به خانومم گفتم تو چیزی متوجه نشدی اونم گفت نه . یه تیکه پارچه صورتی از زیر در معلوم بو د بعد از این که از اتاق اومدیم بیرون چشمم افتاد به شلوار صورتی معصومه همونجا فهمیدم که معصومه خانوم داره زاغ ما رو میزنه .


این حرکتش یکی دو باری تکرار شد تا این که یه روز که پشت در وایساده بو منم متوجه شدم از قصد کیرمو در اوردم بیرون از شرتم و با دس مالیدمش تا راست شد ظهر 5 شنبه بود خانومم تو کف همه هم به غیر من و خانومم و معصومه رفته بودن بهشت زهرا کیرم که راست شد دادمش دست خانومم اونم بعد بازی کردن حسابی برام ساک زد تا ابم اومد .تا بلند شدم معصومه از پشت در رفت.فهمیده بود بو بردم بد سکس خانومم رفت دستشویی منم نه گذاشتم نه بر داشتم به معصومه گفتم ای شیطون معصومهم خودشو زد به اون راهو . گفت مگه چی شده گفتم پشت در خوش گذشت سرخ شد مثل لبو رفت تو اتاق دیگه باهاش راهت شده بودم تا خلوت میشد کیرمو از رو شلوار نشونش میدادمو اونم میخندیدو کیف میکرد .تا این که پدر خانومم و مادر خانومم رفتن سفر مشهد موندیم ما سه نفر منم که صبح ها باید ساعت 8.30صتح میرفتم شانسم زده بو خانومم امتحان رانندگی داشت باید ساعت هفت صبح میرفت همون موقع نقشرو کشیدم که ترتیب معصومه خانومو بدم خانومم رفت منم الکی بیدار شدم یعنی دارم میرم خانومم که رفت .رفتم در اتاق معصومه اروم صداش زدم بیدار بود فهمیده بو خانومم رفته گفتم بیام تو اکی داد رفتم تو دیدم نشسته جفتمون خندمون گرفته بود خوب معصومه خانوم پس که مارو میپایی هان .معصومه گفت خوب دیگه ازش پرسیدم دوست پسر داری گفت نه خیلی دلم میخواد ولی از بابا خیلی میترسم .


ازش پرسیدم دوست پسر میخوای چه کا ر . گفت مثل همه شیطونی کنم حال کنم . حال کنی خوب اره یعنی بریم بیرون . بهش گفتم من دوست پسرت خوبه .گفت نه تو که شوهر ابجیمی نمیشه که تو همین صحبت ها بود که دیدم داره به سمت کیرم نگاه مینه گفتم نگاه نکن این صاحب داره خندیدو گفت گدا .گفتم قابل نداره .یه دفع گفت اگه نداره درش بیار مونده بودم چه کار کنم از رو شلوار کیرمو میمالیدم حشری شده بودم گفتم میخوای ببینی بیا جلو یه ذره تکون خورد خودمو چسبوندم بهش خودشو جمع کرد داشت میمرد از حشر گفتم معصومه یه لب میدی گفت میخوای بگیر یه لب کو چولو ازش گرفتم منو خوبوند رو تخت لبمو کردئ تو دهنش داشت مک میزد خدای من معصومه داره لب های منو میخوره باورم نمیشد حشری شده بود داش ناله میکرد به زور بلندش کردم گفتم معصومه خوبی گفت زر نزن کیر میخوام درش بیار مل منه شلوارمو در اورد با دندون شرتم کشید پایین افتاد به جون کیرم حسابی میخورد سرشو بلند کرم گفتم لباساتو در بیار از خدا خواسته لباساشو در اورد نشسکنار تخت مرتب میگفت کیر میخوام خوبوندمش رو تخت کیرمو مالیدم به کش داشت از حال میرفت ناله میکرد داد میزد بکن توش برش گردوندم گفتم کون میدی گفت اره اروم کیرمو گذاشم در کونش میگفت نداده ولی گشاد بود ازش پرسیدم دفعه چندمته گفت اول گفتم چرا گشادی پس بهم گفت از بی کیری با دسته برس حال کردم حسابی کردمش داد میزد ناله میکرد حرکت کیرم تند شده بود داشت ابم میومد گفتم بریزم توش گفت بریز همون ریختن ابنه ایش کرد تا حالا 11 بار کردمش نوش جونم . بار دوازدهم کی باشه .نمیدونم.

نوشته: .......................
سکس در بچگیسلام اسم من علی 24 سالمه ، من از بچگی سکس و تجربه کردم و می خوام یه خاطره از بچگیم بگم ...بچگی دوران خوب و پر خاطره ای واسه من بود ،انگار همین دیروز بود ، از صبح که بیدار میشدیم فکر بازی بودیم تا شب که بخوابیم ، خونه ی ما یه حیات بزرگ داشت که تابستونا خیلی خلوت و ترسناک میشد .. ما یه همسایه داشتیم که یه دختر 10 ساله داشتن اسمش پریسا بود یه دختر با موهای مشکیِ بلند یه اندام خوشکل و مامانی که همیشه بلوز شلوار میپوشید منو به خودش جذب کرده بود .. شاید یه چیز تو فکرتون بیاد، که یه دختر 10 ساله تو ایران باید باحجاب باشه ..؟ ولی اون موقع اینجوری نبود ...! ماجرا از این جا شروع شد که ... یکی از همون روزای گرم تابستون بود، ساعت 3 ، 4 بعد از ظهر که همه خواب بودن ، من از خونه اومدم بیرون تا یه هوایی بخورم یه چند قدم اومدم تا پیچ کوچمون یه نگاه به چپ کردم برگشتم طرف راست که دیدم پریسا تنهایی نشسته داره بازی میکنه .. فقط یه چیز بود که اون لحظه بهش فکر می کردم، برم جلو و از فرصت استفاده بکنم و باهاش دوست بشم، برگشتم طرفش یه مکس کردم آروم آروم رفتم جلو، رو به روش پشت به دیوار وایستادم... من داشتم نگاش میکردم اونم داشت بازیشو میکرد و هیچ توجهی به من نداشت ، منم که دیدم اینجوری نمیشه ، شروع کردم به سوت زدن تا یه کم نظرشو جلب کنم ، دیدم یه نگاه به من کرد و بازم با افه ی بچگونش به بازی ادامه داد ، من که فهمیده بودم این افه الکی بازم سوت زدن و ادامه دادم تا اینکه ... یه نگاه ترسناکِ یه کم خنده دار به من کرد و گفت: برو جای دیگه سوت بزن .منم با تمعنینه گفتم : باشه چرا عصبانی میشی ... بعد ازش پرسیدم ،چرا تنهایی، می خوای باهم بازی کنیم . اونم با یه " نه " معنی دار که بیشتر به بله شبیه بود ، به من اشاره کرد .. منم که دیگه ساکت شده بودم ، بی خیال دوستی شدم .. ولی هنوز داشتم به اندام بیرون زده از لباس نازکش نگاه میکردم... رفته بودم تو خیالم و تجستم میکردم که من و اون تو یه خونه تنهاییم وداریم بازی میکنیم، داشتیم باهم کشتی میگرفتیم و پریسا تو خاک من بود منم پشتش بودم و آماده ی علامت داور بودم ...! بعد پریدم روشو خوابیدم رو کون نرمش .. کشتی گیرا فقط میخوان طرفو بچلونن ولی من هم میچلوندمش، هم کیرم و از روی شلواربه کونش میمالیدم.... توهمون خیال بودم که دیدم یکی داره به من میگه هی هی هی ... چشامو بازتر کردم، یه دفعه دیدم پریسا جلو روم وایستاده ، هول شدم و خودمو تو کوچه دیدم .. گفتم چیه ؟ گفت میخوای بازی کنیم من که اصلا باورم نمیشد ، یه نگاه به پایین انداختم دیدم یه چیزی از شلوارم زده جلو ....! دستمو زود گذاشتم روشو گفتم باشه ، چی بازی..؟ پریسا که یه خنده ی شیرینی تو چهره ی زیباش بود گفت: تو بگو ، منم با تفکر یه نگاه به بالا کردمو گفتم .. آب بازی چطوره هوا خیلی گرمها ... اون با تعجب گفت اینجا که آب نیست . منم که منتظر همین بودم گفتم بامن بیا خونه ی ما آب هست . پریسا که تازه میتونستم اسمشو بگم سرشو انداخت پایین و به سختی با اون نگاه یه جورایی نارضیش قبول کرد. من جلوتر رفتم و دّر حیاط و باز کردم زود آوردمش تو ...! پریسا همون جا وایستاده بود تکون نمیخورد انگار برق 300 ولتی گرفتتش ، منم که دیگه پرو تر شده بودم با گفتن "پریسا" بردمش کنار شیر آب تو حیاط...آب و باز کردم ، یه نگاه به لوپای سرخ شدش انداختم و یه کم پاشیدم روش ... هول شد و با اون باسن نازش افتاد رو چمنا..منم که دیگه سرم و میبریدی صدام در نمی اومد ، رفتم جلو دیدم یه کم چشاش قرمز شده ، انگار میخواست گریه کنه...دستمو بردم جلو نشستم ، با یه کلمه ی کلیدی گفتم ببخشید .. بعد دستشو گرفتم.. (اولین بارم بود که دستشو میگرفتم) بلندش کردم و یه خنده ی همرا با گریه تحویلم داد . حالا نوبت پریسا بود که با آب بیوفته به جون من، منم که از خدا خواسته همونجوری مثل فیل آب ندیده وایستاده بودم و خیس میشدم ...
بعد از این که هر دومون مثل جوجه ی آّبکشیده شدیم .. رفتیم تو اون حیاط بزرگ یه جای آفتاب گیر پیدا کنیم تا یکم خشک بشیم . من نشستم اونم نشست ! من که هنوز تو فکر اندام اون بودم این دفعه دیگه برام فرق کرده بود لباسای اون خیس بود و زیبایی بدنش دو چندان .. من داشتم لای پاهای مثل هلوشو که تو اون آفتاب مثل الماس میدرخشید و مثل زنای سکسی شده بود و نگاه میکردم پریسا نشسته بود رو زمین و خودشو پهن میکرد ، توی این اوضاع کیر منم داشت پهن تر و دراز تر میشد . من داشتم به این فکر میکردم که چجوری حداقل اون رونای گوشتی و لمس کنم ... ما کنار هم نشسته بودیم و منم حشری تر از همیشه، تو این فکر بودم" یا فرصت از دست میره یا من حالم و میکنم دوستیمون تموم میشه.
دستمو آروم آروم مثل مار رو زمین به طعمه نزدیکتر میکردم یه سانت مونده بود که به رونش برسم وایستادم و یه چیزی بهش گفتم واونم خواست جواب بده که من ، دستمو نخودآگاه گذاشتم روی رون نرمش ، نمیدونستم دارم حال میکنم یا سکته...! بایه مکس جواب داد .!( من که تو چشماش تعجب و دروی از خودمو میدیم!) شما که یه حیاط به این بزرگی دارین چرا اینجا بازی نمیکنی.. البته دستش و گذاشته بود لای پاشو اینا رو میگفت! گفتم تنهایی که نمیشه آدم اینجا میترسه انقدر که بزرگِ..! پریسا با تعجب دست منو آروم کنار زدو گفت : کاش حیاط ماهم بزرگ بود .. من که دیگه کلافه شده بودم، همش کیر شق شدمو قایم میکردم دستو از روی کیرم برداشتم و گفتم : بعضی چیزا بزرگش خوبه ولی بعضی چیزا کوچیکش..!! یه نگاه بهش کردم دیدم این دفعه نوبت اونه که لای پای منو نگاه کنه..! تو نگاهش تعجب و حس کم بینی رو میشد دید...( کم بینی حسی که نسبت به جنس مخالفت داری. خودتو کمتر از اون میبینی!) من که همینو میخواستم بهش گفتم من میرم دسشویی .
پریسا که هنوز نگاهش همونجوری بود!؟ داشت سرشو بالا پایین میکرد . من که اصلا دسشویی نداشتم وعقب عقبکی راه میرفتم..! پریسا هم که معلوم بود نگاش به منِ و حواسش یه جای دیگه . از اینکه تونسته بودم حس کنجکاویشو نسبت به اون چیز دراز برانگیخته کنم ، خوشحال بودم . من که از پریسا دور شده بودم رفتم پشت درختا قایم شدم که ببینم چیکار میکنه .. چه لحظه ای بود دیدم دستشو کرده لای پاش داره براندازی میکنه ببینه چرا مال اون دراز نیست.! من باخودم فکر میکردم که چطوری باید پریسا رو راضی کنم که به من حال بده !؟
تصمیمم و گرفته بودم ولی این تصمیم مثل تصمیم کبرا نبود، فرقش این بود که من با غریزم میرفتم پریسا با حسش . میخواستم از این فرصت استفاده کنم و پریسا رو قافلگیر کنم از پشت درختا قایمکی اومدم یه دفعه پریدم بیرون کم مونده بود از ترس سکته کنه .. میخواست فحش بده که پریدم رو حرفشو گفتم : شیطون داشتی چی کار میکردی .؟ زبونش گرفت م م م من...بازم پریدم رو حرفش و با پررویی پرسیدم، دخترا چجوری جیش میکنن ؟ قاطی کرده بود با تعجب منو نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و گفت : همونجور که پسرا جیش میکنن.. بعد که به خودش اومد و حس کنجکاویش گل کرد پرسید منم نمیدونم پسرا چجوری جیش میکنن . چه سوال خوبی بود ، داشتم حشری تر میشدم .. منتظر بود ببینه چی میگم .. دستمو بردم پایین گفتم میخوای ببینی ، یه خنده ی ملیهی زدو سروشو تکون داد . نفهمیدم منظورش چی بود ولی کیرم و از روی شلوارم گرفتم... پریسا دستشو که لای پاش بود آورد بالا گذاشت تو دهنش فکر کنم خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه ! خودمم نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم شلوارمو یه کم کشیدم پایین دیدم پریسا اومد نزدیکتر ، عجیب بود .. گفتم اگه من نشون بدم تو هم نشون میدی ... پریسا حواسش پرت بود چیزی نگفت . انگار خیلی دوست داشت ببینه . منم یه هو کیر شق شدمو انداختم بیرون مثل برّه ای که از تویلش بیاد بیرون اومد بیرون و خود نمایی کرد . خودشو کشید جلوتر گفت میتونم دست بزنم ؟! راستشو بخواین انتظار این یکی رو نداشتم گفتم اول تو نشون بده تا بذارم دست بزنی..
یه زره رفت عقب گفت من خجالت میکشم من خندیدم و با دست زدم به کیرم .. چه خجالتی داره من که نشون دادم نوبت تو شد بهونه نیار .. هنوز داشتم با کیرم ورمیرفتم پریسا زیرزیرکی کیر منو سیر میکرد و اوم اوم میکرد آخرین باربود که ازش پرسیدم؛ نشون میدی یا نه .. با عجله گفت باشه دستشو از دهنش درآورد با خجالت برد پایین گذاشت رو شلوار تنگِ نخیِ گل گلیش ، منم مثل خر سرم اومد جلو پریسا یواش یواش دستشو برد طرف کسش، گفتم زود باش دیگه خجالت نداره که دستم و بردم جلو گذاشتم روی رون داغش...( از فرصت استفاده کردم ) دیدم هیچ عکس العملی نداره ... دستم خود به خود داشت میرفت طرف کسش .. کیرم که هنوز مثل کیر خر آویزون بود داشت از درد شقی میترکید .. پریسا که هنوز مثل یه مارمولک خشکش زده بود هیچ حرکتی نمیکرد بهش گفتم اگه خجالت میکشی خودم میکشم پایین .. دستمو بردم بالای کسش وای چقدر گرم بود تو اون گرما، بدنم گرمتر شد دستم رو کسش بود و مثل کس ندیده ها میرفت لای پاشو میومد بیرون .. پریسا رو یه نگاه کردم ببینم تو چه وضعی ، رنگش یکم پریده بود فکر کنم داشت کیف میکرد .. کسش انگار پف کرده بود و مثل نبض میزد میخواست بیاد بیرون کیر منم بدتر از اون . پریسا کاری نمیکرد، دستشو گرفتم بردم لای پام گفتم حالا میتونی دست بزنی وقتی با دست نرمش کیرم و گرفت مثل این بود که یه بچه 5 ساله ماهی گرفته باشه. تو دست عرق کردش لیز میخورد و می خواست از دستش در بیاد .. چه حس عجیبی بود وقتی کیرم و فشارمیداد منم کسش و فشارمیدادم کم مونده بود کسشو جر بدم هر دو مون داشتم از سکس به جنون میرسیدیم. تازه رسیده بود به جاهای خوبش دستمو بردم بالاتر شلوارشو کشیدم پایین شورت صورتی بچگونش با اون گلای سفید که خط کسش رو میشد از روش دید مثل هلو نمایان شد .. دستم روی کسش بود و داشتم میمالوندمش ، پریسا هم که دستش رو کیرم بود و باهاش ور میرفت ، دیگه طاقت نداشتم شرتشو بدون اینکه خودش بفهمه آروم از لای کسش کشیدم بیرون و یه چیز قلمبه ی گوشتی مثل یه موجود زیبا که پوست انداخته از زیر مخملش اومد بیرون .. منم مثل کس ندیده ها اول یه کم نگاش کردم و بعد دستمو آروم بردم لای پاشو از پایین شروع کردم به مالیدنش انگشتم رفته بود وسط کسش میشد گرماشو حس کرد وقتی پریسا رو نگاه کردم چشماش بسته بود و لباش باز .. تازه غریزم بهم میگفت که چی کار کنم اونجا حیاط بود و نمیشد کاری کرد . گوشه ی حیاط یه انباری بود دست پریسا رو گرفتم دون دون بردمش تو انباری دَر انباری و بستم اونجا به کرسی قدیمی بود نشوندمش روشو گفتم میخوام کیرم و بمالم به کست تا اون بخواد چیزی بگه ...شلوار شو تا زیر کسش کشیدم پایین و کیرمو گرفتم دستمو رسوندم به کسش ، وقتی سر کیرو میکشیدم به کسش یه جور سوزش عجیب و باحال اول سر کیرم احساس میکردم و بعدش ته دلم خالی میشد اولین باری بود که این حس بهم دست داده بود همینطورکه ادامه میدادم یه دفه سر کیرم رفت تو کسش پریسا صدا دراومد با اون صدای نازک و مظلومانش گفت ، نکن علی دردم میاد آخه ... من که میدونستم خوشش اومده همین کارو تکرار کردم سرکیرم و درمی آوردم میمالیدم به کسشو بازم میکردم تو کس گرم و لیزش این کار به من که خیلی حال میداد به پریسا هم فکر کنم حال میداد آخه یه ناله های آرومی به گوش میرسید ....آی ... آه ..انگار نمیخواست من صداشو بشنوم ولی بی اراده این ناله ها رو از خودش در می آورد . آه و ناله های پریسا منو حشری تر می کرد خود به خود تندتر کیرم تو کسش حرکت میکرد چند بار کیرم و رو کسش بالا پایین میکردم و سرشو میرفت تو میومد بیرون دیگه پریسا داشت نفس نفس میزد و آه و ناله هاش بلندتر شده بود هواسم رفته بود به ناله های پریسا کیرم تا نصفه رفته بود تو کسش و راحت تر تو کس گشادش حرکت میکرد . لذتی که این جور کردن برام داشت هیچجور دیگه ای نمیتونستی بهش برسی . دستم رو کونش بود و کیرم تو کسش دیگه داشت لذتم به پایان میرسید آبم داشت میومد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آبم ریخت تو کس پریسا ..هر دومون یه آهی کشیدیمو ارضا شدیم .. تو اون لحظه نمیدونستم ولی فکر کنم من یه دختر و بار دار کرده بودم و ممکن بود تا آخر عمرم از این قضیه خجالت زده بشم .. پایان




باکره

همه توی ماشین ها منتظر ناصر بودیم . طبق روال همیشه ناصر دیر کرده بود .
محمد همینطور که پشت فرمون نشسته بود و با پاهای نازنیم ور میرفت : ای بابا اینم که همیشه ما رو میکاره !
نازنین : محمد! باز تو پشت سر ناصر حرف زدی ؟ بازم حرف همیشگی ؟ اگه ناصر نبود ......
محمد حرفش رو قطع کرد : خیلی خوب . بسه دیگه بابا. غلط کردم ،....... حالا بده یه دو تا لیس به این ممه های نازت بزنم....
نازنین با دست زد پشت دست محمد: جیزه ...تو ماشین از این خبرا نیست!
من : بس کنین بابا بذارین ببینیم ناصر میاد یا نه .
محبوبه خطاب به من : من جیگر اون بی بخاریت برم امیر...هیچوقت "هات" نیستی ،نگاه کن محمد چیکار میکنه یه کم مثل اون باش ......
من: بس کن حالا ، تو هم وقت گیر آوردی .....من نمیدونم تو ماشینهای دیگه هم اینجوری جرو بحثه؟
محمد: مثل اینکه بلاخره ناصر اومد.
ناصر با یه پونتیاک سیاه پیداش شد .از ماشین پیاده شد و اول رفت سراغ ماشین ایرج ،یه کمی صحبت کرد و بعد رفت سراغ ماشین امید .
ناصر خودش اینطوری خواسته بود که وقتی میاد هیچکس از ماشین پیاده نشه تا خودش اگه مطلبی هست بیاد بگه.
بلاخره اومد سراغ ما . تو اون هوای گرگ و میش دم غروب میشد از راه رفتنش فهمید که خیلی خوشحاله .وقتی رسید به ماشین ما، با اون هیکل بزرگش تمام پنجره ماشین رو پوشوند .
ناصر : سلام بچه ها ،میبینم که همه وا رفتین .اشکال نداره همتون رو حال میارم ،فقط زود راه بیفتید که اینجا خطریه. میریم ویلای ما محمود آباد .
محمد : ناصر تو رو خدا نه........من خسته ام چطور دو سه ساعت رانندگی کنم ؟ بریم خونتون .نزدیکتره که !
ناصر: بچه کونی اگه کسی نبود که میرفتیم اونجا .فکر میکنی من خرم ؟ بابام اینا خونه هستن مهمون هم دارن .فعلا جای دیگه نیست باید بریم اونجا.اگه نمیتونی بده امیر برونه....
محمد ساکت شد ویه آه خفیفی کشید .میدونستم خوشش نمیاد ماشین رو دست من بده.
من: راه بیفتید دیگه ،چقدر چونه میزنید؟
محبوبه : بجنبید که من هلاک کیر این بی بخارم ....." خاک تو سر"
ناصر :چیزی که باهاتون ندارین ؟ جاده خطریه ها......
محمد: نه بابا چیزی باهامون نیست .
دوباره محبوبه خودش رو به من چسبوند .ناصر هم رفت و ما حرکت کردیم. در راه محبوبه فقط مونده بود دیگه کونم بذاره .هرچی هم سرش داد میکشیدم دست بردار نبود .
محمد:خدا شانس بده ،کاش نازنین هم یه کم مثل محبوبه بود .من شمال که رسیدم عوض میکنم نازنین مال امیر محبوبه مال من.
محبوبه : هووووووووووش. جفتک ننداز .حالا ما یه چیزی گفتیم تو هم دو دستی گرفتی...
بعد از دو سه ساعت رسیدیم و رفتیم ویلای ناصر که خیلی شیک بود همه از ماشینها پیاده شدیم .ناصر زود تر از ما رسیده بود و منتظر ما بود .
محمد: با این خستگی دیگه کیرمون بلند نمیشه .
نازنین : خاک تو سرت . حالش میارم برات .
همه پیاده شدیم .من نگاه کردم دیدم یه نفر جلوی ماشین ناصر نشسته .به محمد اشاره کردم اون کیه ؟
محمد شانه هاشو به علامت بی اطلاعی بالا انداخت .ناصر به همه گفت برید داخل .به غیر از ناصر و مهمون جدیدش ما شش پسر ( بین بیست و هفت تا سی و پنج سال سن) وشش دختر( بین بیست تا سی سال) بودیم .ناصر هم سی ساله بود .وقتی همه تو سالن نشستیم من میتونستم رو صورت تک تک بچه ها یه علامت سوال ببینم.
ویلای ناصر خیلی شیک و بزرگ بود . یه نگهبان هم داشت به اسم " یاور". ناصر همیشه دم یاور رو میدید و پول خوبی بهش میداد.اونم قبل از اینکه ما یا مهمون های ناصر بریم ویلا تمام سور و سات رو آماده میکرد.دهنش هم قرص قرص بود و ناصر خیلی بهش اعتماد داشت .
بلاخره ناصر هم وارد شد و دست یه دختر تو دستش بود.یه دختر حدود نوزده ،بیست ساله .قد تقریبا متوسط .اندامش خیلی قشنگ بود .سینه های برجسته و باسن خوش فرم .
بهروز :ناصر این لعبتو از کجا پیداش کردی ؟ به به به ببین چیه .... کس کش . ناصرمیدی یه دوری باهاش بزنیم؟
ناصر : صبر کنین صبر کنین.امشب براتون برنامه دارم .میخوام حالشو ببرین.این دختر اسمش پریا است امشب هم مهمون اختصاصی ماست .
پریا سرش رو انداخته بود پایین و صورتش هم سرخ شده بود .صدای دخترای دیگه در اومد: پس ماچی؟
حمیرا:ما دیگه تخو شدیم .
ناصر: برا شما هم دارم ....یه جنس عالی که حال کنید .
بچه ها از ناصر خیلی حساب میبردن .رو حرف اون حرف نمیزدن .
ناصر: خوب هرکسی مثل سابق اتاق خودش، غذا و مشروب و میوه هم که مثل همیشه رومیزه .نگران چیزی نباشید.(خطاب به درویش):اوهوی کون گشاد تو هم اگه خواستی نشه خوری کنی خوراکی تو یخچال هم هست .
ناصر: امشب یه فرقی با بقیه شبها داره.این پریا خانم خوشگل ما که خودم کسشو درسته میخورم (خطاب به پریا : سرتو بیار بالا خوشگلم) باید بگم که باکره س ،یعنی آفتاب و مهتاب کسشو ندیده. امشب حراجیه هرکی میخواد باید پول بذاره وسط .......
با پونصد هزار تومن شروع میکنم . یک ...............پانصد تومن .
دو......................... پونصد تومن .....
درویش:ششصد.
ایرج : هفتصد.
محمد:هشتصد بده خیرش رو ببینی .
نازنین: خاک تو سرت ،... تو که داشتی خودتو میکشتی .چشت به یه کس تپل مپل افتاد ...کونی .
محمد: تو رو هم میکنم.
بهروز :هشتصدو پنجاه .....تمومه
امید: نهصد......
من تو یه حالت عجیبی قرار گرفته بودم ...گوشهام سنگین شده بود .
بی اختیار گفتم : یک میلیون .
ناصر : کس کش بچه کونی ،تو یک میلیونت کجا بود که فیس میای .
من: خوب تو بهم قرض میدی!
ناصر : حیف کیر من .باید چوب بکنم تو کونت .آخه کونی من اگه میخواستم این جوری به امثال تو قرض بدم که تا حالا نصف کونمم فروخته بودم....
صدام در نیومد .همیشه از ادبیات ناصر بدم میومد .حرف زدن عادیش چهارتا کس کش و کونی چاشنیش بود ولی وقتی هم که مواد میزد اخلاقش خوب میشد وبهتر صحبت میکرد. خوب هم دست و دلبازمیشد . امید : من حراجو بردم .......یو هو هو ......بده من دستتو دختر خوشگل .
ناصر: مادر جنده صبر کن ...ننتو گاییدم هنوز تموم نشده ..من همین الان دو میلیون میدارم وسط .هرکی تونست بیشتر بده .
هیچکی صداش در نیومد.امید یه چند لحظه ای مردد موند. امید: خوب کونی (همیشه با ناصر همینطوری حرف میزد چون هم سن و رفیق قدیمی بودن) بگو سر کار گذاشتمتون ..تو که خودت میخواستی پس چرا گفتی حراج....
درنا با خنده: دلم خنک شد. از اول هم میدونستم سرکاریه .
فرانک: وای حال میکنم وقتی میبینم ناصر میکشه در کون همتون .....
ناصر همینجوری که قدم میزد فرانک رو گرفت تو بغلش دستش رو برد در کون فرانک ویه نیشگون گرفت و گفت: برو تو بغل عشقت درویش . یه کم کیر درویش رو بمال ، نمی خواد خایه مالی منو بکنی ،جنده.....
همه زدن زیر خنده ..
سحر محکم ایرج رو گرفت تو بغل وگفت : من که سفت اینو چسبیدم کاری هم به کسی ندارم .
ناصر : طاقچه بالا نذار ، تو رو هم نمیکنم .کست خیلی گشاده...
باز هم همه خندیدن . تو این مدت من همش نگام به پریا بود که هیچی نمیگفت و مثل برده ها یی که برا فروش گذاشتن ساکت وایساده بود .سرش رو هم پایین انداخته بود .
ناصر: راستش این که گفتم سر کاری نبود . بعد از من اگه خوب پول بدین میتونین با این خوشگله حال کنین . یه درصدی هم به ما میرسه دیگه....... ناسلامتی یه کمی از این پوله باید برگرده دیگه .
ایرج به ناصر : اگه وضعت روشن نبود چیکار میکردی ؟ از اینم در صد میخوای؟!!!!!!!!!!!!!!!
امید : دست دوم با این مبلغ ..هه هه هه ...من این همه با حمیرا حال میکنم شاید سی چل تومن بیشتر بهش نمیدم .تازه کلی هم بهم حال میده.(با صدای آروم) تازه وقتی که نعشه اس مث مرده میافته و من همه کاری میکنم .
حمیرا که با دخترای دیگه مثلا خودش رو سرگرم کرده بود و همگی سعی میکردن خودشون رو بی تفاوت نشون بدن ولی حواسشون به ما بود با لحنی شکایت آمیز گفت:چیزی که شما قرمساقها به ما نمیدین .فقط از ما کس میخواین .فکر میکنین که ما همه برده شما هستیم .
امید :غلط کردم بابا(رو به بچه ها )به خدا این امشب منو کیر پیچ میکنه.
ناصر: بس کنین دیگه .هرکی خواست ،خواست .....
بهروز : ما میخوایم ولی نمیشه، آقا برو حالشو ببر .اگه چیزی هم به ما ماسید ماسیده دیگه.
درنا به بهروز : بیا عزیزم برات یه پیک بریزم گرم شی بعد بیا تو بغل خودم تا آتیشت بزنم.
ناصر :از خودتون پذیرایی کنین.....دخترا بیان امانتیاشون رو بگیرن .ضمنا خیراتی نیست .اول پول بعد امانتی .
مدتی بود که مصرف شیشه و قرص بین بچه ها بخصوص دخترا زیاد شده بود .
توی این شلوغی من رفتم دست پریا رو گرفتم و نشوندمش روی مبل ،خودم هم کنارش نشستم . یه گیلاس برا خودم و او ن ریختم .
من : ببخش که اینجا هرکی هرکیه...
پریا: مهم نیست ،دنیا هرکی هرکیه ....
از این متلکش خوشم اومد .
ناصر : هوی بچه کونی نخوریش.
من : نکنه حرف زدن هم پولیه؟
ناصر : نه بابا راحت باش ،البته فقط حرف بزن!
بچه ها مشغول اعمالشون شدن و من همینطور که مشروبم رو میخوردم با پریا گرم گرفته بودم .وقتی میخندید دوتا چال رو گونه هاش میافتاد ولی خنده هاش تلخ بود .توی صحبتهامون فهمیدم که خیلی از زندگی بیذاره واز بچگی روز خوش نداشته وزیر دست زن بابا بزرگ شده . یواش یواش هم پریا و هم من مست شدیم وبه بچه ها که مشغول رقصیدن بودن پیوستیم .ناصر هم رفته بود تو اتاقش وداشت خودش رو میساخت .همینطور که مشغول رقص بودیم من پریا رو به سمت خودم کشیدم و گرفتمش تو بغل .تو همین حین سعی کردم ببوسمش که یهو یه پس گردنی خوردم ،دیدم محبوبه اس .
محبوبه: خاک تو سرت کنن ایهمه من دارم باهات راه میام ولی تو تا چشمت به یه نفر جدید افتاد حرص ورت داشت .....
من: بابا بیخیال الان میام سراغت .اینقدر سخت نگیر....
همینطور با محبوبه مشغول بگو مگو بودم و بچه ها هم ما رو مسخره میکردن .یهو دیدم ایرج پریا رو قاپید ....
ایرج : بیا خوشگله....بیا ببینم چند مرده حلاجی ....
درویش اونو از بغل ایرج در آورد ،امید از درویش گرفتش ،بهروز از اون محمد هم اومده بو وسط وخودش رو میکشید به پریا .همه پسرا دورش کرده بودن .بلبشویی شده بود .پریا هم مثل عروسک خیمه شب بازی وسط دست اینو اون میچرخید.
ناصر: بچه ها بسه دیگه ...مال بد بیخ ریشه صاحبشه ،بدینش به من ....
امید: اگه این مال بده ،پس مال خوب چیه.....وای کیر من عاشق مال بده.....
........................................................................................................................
ساعت حدود یک نیمه شب بود .همه مست و خسته بیحال افتاده بودیم رو مبل .ناصر اومد وسط سالن و پریا رو هم کشید وسط .
ناصر: بچه ها میخوام امشب یه حال قشنگ بهتون بدم ...
بهروز(با بیحالی و چشم نیمه باز): چی؟!!!!!!
ناصر(صورتش از اثر تریاک وا رفته بود): میخوام اینجا جلوی همه این خوشگل خانم رو" اپن" کنم .....
بچه ها با هیجان چشماشون باز شد.پریا با تندی نگاهی به ناصر انداخت .منهم دهنم باز موند و یه آه بی اختیار کشیدم. ناصر به پریا گفت: مگه پول نمیخوای.......... چیه نیگاه میکنی پتیاره.
من: ناصر بابا بیخیال .
ناصر: حرف نباشه
پریا سرش رو انداخت پایین .دخترا یکی دوتا شون با حالت بیخیالی و بقیشون با هیجان نگاه میکردن.
پسرا نشئگی از سرشون پرید .
ناصر: امید یه رختخواب بنداز وسط سالن ....همین جا.
امید تو یه چشم بهم زدن رختخواب رو پهن کرد .همه با چشمهای باز داشتند صحنه رو نگاه میکردند .
....................................................................................................................
فضای سالن پر شده بود از شهوت .هرکسی جفت خودش رو محکم گرفته بود و به ناصر نگاه میکرد .نازنین روی پاهای محمد نشسته بود و داشت به سرو سینه محمد دست میکشید ومحمد هم دستش رو کس نازنین بود ،بهروز با درنا ،درویش با فرانک ،ایرج با سحر ،محبوبه کنار من نشسته بود و داشت از روی شلوار کیرم رو میمالید .امید پیش ناصر بود و فقط حمیرا روی مبل نشسته بود و تنهایی نگاه میکرد.
ناصر(با فریاد):یکی یه موزیک باحال بذاره بی بخارها.
خوب که ویلای ناصر بزرگ بود وگرنه با این سرو صدا ها معلوم نبود چه بلایی سرمون میاد. یاور هم ته حیاط خواب بود . حمیرا با بی حالی موزیک گذاشت . آهنگ گوگوش ......من ز بخت سیاهم..........من این آهنگ رو خیلی دوست داشتم ....
ناصر آروم آروم پریا رو لخت میکرد و مار پیچ بدور پریا میچرحید .امید هم همینطور در کنار ناصر به بدن پریا دست میکشید.ناصر دست کرد تو جیب شلوارش و مقداری تراول چک در آورد و ریخت رو سر پریا ،اخم پریا یه کم باز شد .پریا با سوتین و شورت ایستاده بود وسط سالن .یه لحظه دیدم همه بچه ها همدیگه رو لخت کردن .محبوبه هم داشت کیر منو در می آورد.بعد هم شروع کرد به ساک زدن .منهم تحت تاثیر جو ، سر محبوبه رو گرفتم و عقب و جلو میکردم. ناصر سوتین پریا رو باز کرد .دوتا سینه سفید و خوشگل افتاد بیرون .وای دلم میخواست من جای ناصر بودم .ناصر شروع کرد به لیسیدن سینه پریا و امید هم اون یکی دیگه رو میمکید .پریا بیچاره هم همینطور ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه.یواش یواش پریا رو خوابوندن رو تشک و دو تا یی مثل گرگ گرسنه افتادن به جونش از بالا تا پایین بدنش رو میخوردن .بچه ها هم دیگه مشغول شده بودن .تعارف رفته بود کنار همه لخت بودن
حمیرا هم داشت با خودش ور میرفت .من یه اشاره به حمیرا کردم و حمیرا هم اومد نشست کنارم منهم با دست چپم شروع کردم به مالیدن کسش...نفهمیدم کی لباسهام در اومد البته محبوبه خیلی فعالیت میکرد از اونطرف هم ناصر شورت پریا در آورده بود .من بی اختیار بلند شدم و اومدم بالای سر ناصر .بچه ها هم مثل اینکه منتظر همچین چیزی بودن همه اومدن نزدیک تا بهتر ببینن.پریا صورتش رو با دودستش پوشیده بود .ناصر پاهای پریا رو با ز کرد .
ناصر: وااااااااااای ،ببینین اینجا چه خوراک خوشمزه ایه .من میخوام این غذا رو بخورم .
ناصر شروع کرد به لیس زدن وخوردن کس پریا .زبونش رو میکشید رو کس پریا و با سر زبونش چوچول پریا رو مالش میداد همچنین مثل اینکه میخواد نوک سینه رو بمکه چوچول پریا رو همینطور مک میزد . ما هم دیگه دل تو دلمون نبود .امید هم دیگه اومده بود و حمیرا رو گرفته بود .نمیدونم چی شد اینقدر بچه ها غرق شهوت بودند که روی پارکت سالن ،روی زمین لخت رو هم افتاده بودیم ودرست مثل این فیلمها قاطی پاطی داشتیم سکس میکردیم و به ناصر و پریا نگاه میکردیم .پریا هم دیگه حشری شده بود و حسابی ول داده بود و شروع کرد به ساک زدن برا ناصر .ناصر با دستش پریا رو هل داد رو تشک وبا صدای بلند گفت : همه ببینید چجوری کس این پتیاره رو پاره میکنم .......
پاهای پریا رو باز کرد .پریا از ترس پاهاش جمع کرد ولی ناصر بزور پاهاش رو باز کرد و هی فحش خواهرو مادر رو بسته بود به ناف پریا .با دست کیرش رو گرفت و گذاشت دم کس پریا . همه نگاه میکردیم . ناصر اولش سر کیرش رو کشید روی کس پریا .مثل اینکه دلش نمیخواست به این زودی فرو کنه.خودش رو انداخت روی پریا و ما دیگه کیرناصر وکس پریا رو نمیدیدیم . پاهاوکون پر پشمو موی ناصردر وسط پاهای سفید و تراشیده پریا بود. کمی ناصر خودش رو تکون داد و یکدفعه فشار داد .صدای جیغ پریا توی سالن پیچید .من بی اختیا ر آبم اومد و ریخت رو شکم محبوبه . ناصر هم تند وتند خودش رو تکون میداد و هی تلمبه میزد .آخر کار هم یه آه بلند کشید و کیرش رو که بیرون اورده بود و پر از خون بود روی شکم پریا گذاشت ومنی اش رو رو شکم پریا خالی کرد...........
.....................................................................................................................
ساعت شش صبح بود ،من به اطرافم نگاه کردم.نمیدونستم چند ساعت خوابیدم.بقیه بچه هاهم لخت خوابیده بودند.به ناصر نگاه کردم .ناصرلخت و بیهوش روی پارکت افتاده بود .بی اختیار نگام به تشک افتاد که لکه های خون رنگیش کرده و پریا هم یه ملافه رو خودش کشیده و خوابش برده ..........
الان چند سالی از این موضوع میگذره . پریا هم هنوز تو جمع ماست ولی اون پریای سابق نیست ، بخاطر شیشه و کراک حسابی از قیافه افتاده ، اندامش رو هم دیگه نگو.....................
پایان
بهترین سکس عمرم با شاه کس دفتر کارم

پریسا کارمندم بود . یه دختر قد بلند 26 ساله با اندامی لاغر . روزایی که کفش پاشنه بلند میپوشید دیوونم میکرد
خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشتم که یجوری تورش کنم . تا اینکه با اس ام اسهای معمولی باهاش شروع کردم . اس ام اسهایی که بیشتر جنبه معنوی داشت . کم کم اس ام اسها تبدیل به جکهای خیلی مودبانه شد و بعدش کم کم اس ام اسها رو به سمت جکهای بی تربیتی بردم ... تا اینکه یه روز دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس سکسی بهش دادم . چند دقیقه ای هیچ جوابی نیومد و خیلی نگران شدم . سریع یه اس ام اس دادم و گفتم : ببخشید این رو اشتباهی فرستادم میخاستم برای کس دیگری بفرستم . و اون جواب داد : اشکالی نداره . هممون ازین اس ام اسها تو گوشیهامون داریم . من که دیدم تقریبا چراغ سبز رو نشون داده گفتم : پس شما هم از اس ام اسهای داخل گوشیتئن ما رو بی نصیب نزارید . اونم یکی دوتا سکسی ولی مودبانه داد و من دیگه روم کم کم باز شد و رفتم تو اس ام اسهای تمام سکسی .... همونروز تو یکی از اس ام اسها بهش گفتم : بیا امروز بعدازشرکت میخام ببینمت . اونهم اوکی کرد و من داشتم از خوشحال بال درمیاوردم . بعدازظهر سر ساعت از شرکت درومدم اونهم درومد و رفتیم تو یه پس کوچه و سوار ماشین من شد . بمحض سوار شدن باهاش دست دادم و اونم یه لبخند خیلی ملیح و زیبا تحویلم داد . بهش گفتم : میدونی که ما نمیتونیم باهم بریم اینور اونور . یکی میبینه و ابرومون میره . ..کمی منو من کردم و گفتم : بریم خونه من . اونهم قبول کرد و گفت بریم . ....خلاصه رفتیم و باهم یکم میوه و خرت و پرت از سوپر محلمون خریدیمو رفتیم خونه . وقتی رسیدیم بهش گفتم : لباساتو دربیار راحت باشی . اونم مانتوش رو دراورد زیرش یه تیشرت داشت و سینه های بزرگ و خشگلش کاملا خودنمایی میکرد ..... یکم میوه پیوه خوردیم و پریسا گفت : من باید برم دیرم شده . منم چون جلسه اول بود میخاستم خوب اعتمادش رو جلب کنم و هیچ مقاومتی نکردم و قبول کردم . موقع رفتن تو اسانسور لپشو یه ماچ خیلی کوچولو کردم . دو سه روز بعدش دوباره قرار گذاشتیم و رفتیم خونه . دفعه قبل بساط میوه رو روی میز ناهار خوری چیده بودم که مجلس یکم حالت رسمی بخودش بگیره و روبروی هم نشسته بودیم تا پریسا هم نترسه ولی ایندفعه روی عسلیهای کاناپه راحتی جلوی تلویزیون چیدم و کنار همدیگه نشستیم . کمی میوه خوردیم و من یه لب ازش گرفتم و اونم لبم رو بی پاسخ نزاشت . کم کم تعداد لبها رو زیاد کردم و دستم رو انداختم دور گردنش و سرش رو بسمت سرم کشیدم و شروع کردم به فرنچ کیس و درهمین حالت دستم رو به طرف سینه هاش بردم و ازروی لباس شروع کردم به مالش سینه هاش . کم کم دستم رو بردم زیر تی شرتش و از روی سوتین شروع کردم به مالیدن و بعدش هم دستم رو بردم زیر سوتین و مستقیم سینه های بزرگ ، نرم و خشگلش رو مالیدن ... سینه هاش رو از سوتین دراوردم و شروع کردم به خوردن نوک سینه های سفید و خشگلش .... یدفعه اون دستش رو مستقیم کرد تو شرتم و از زیر شورتم ک.ی.رم رو گرفت تو دستش . اصلا انتظار چنین حرکتی رو نداشتم چون اونروز من قصد کردنش رو نداشتم و فقط میخواستم تو همینجا تمومش کنم ولی مثل اینکه اون بیشتر از من حشری شده بود . یکم ک.ی.رم رو مالید و آروم به انگلیسی تو گوشم گفت : من باکره هستم مواظب باش . منم به انگلیسی جواب دادم : مسئله ای نیست خیالت راحت باشه عزیزم ....با این حرفش و اون حرکتش دیگه واسه من جای هیچ اگر و امایی باقی نزاشت . بغلش کردم و بردمش تو اتاق خواب .... از اینجا به بعدش یکی از زیباترین صحنه های س.ک.سی تمام عمرمه که هنوزم وقتی با کسی س.ک.س میکنم با یاداوری این صحنه هایی که میخام تعریف کنم آبم میاد ..... بردمش تو اتاق خواب و خوابوندمش روی تخت . تی شرتش رو دراوردم و سینه های خشگل و سفیدش رو شروع به مکیدن کردم ... کمی خوردمو همونجوری رفتم پایین . شلوار جین آبی تنش بود . دکمه شلوارشو باز کردم ...بعد زیپش رو باز کردم ....و شلوارش رو خیلی اروم از پاش دراوردم . وای خدای من پاهاش بقدری خشگل و زیبا بودن که من در تمام عمرم حتی تو سایتهای سکسی هم چنین پاهای خوش تراشی ندیده بودم . با اینکه خودش لاغر بود ولی پاهاش به طرز خیلی زیبا و عجیبای یه ذره تپل بود . تپلی که خیلی خشگلش میکرد ... شروع کردم ساق و زانوی پاش رو خوردن و لیسیدن .....همونطور به سمت رونها و کسش پیشروی میکردم .... رونهاش سفید و خشگل بود و این منو دیوونه میکرد .... با دندونم از روی شورت مشکیش ک.س.ش رو یه گاز کوچولو گرفتم و دستم رو بردم سمت ک.س.ش . وای خدای من چی میدیم ، شرتش کاملا خیس شده بود طوریکه انگار کل شورت رو زیر آب شستی . خیلی خیلی حشری شدم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ....شورتش رو دراوردم ...وای وای چه ک.س ناز و خشگلی بود . ک.س خیلی خیلی نازی بود . هیچ اثری از شکاف ک.س روش نبود و انگار ک.س یه بچه 7 -8 ساله هست . شروع کردم ک.سش رو بخوردن . خیس خیس بود . همش نگران بودم که با این ک.س خشگل که باکره است من چیکار کنم ؟؟؟ با خودم گفتم : جهنم میکنم توش اگه چیزی نگفت که پردش رو میزنم اگه گفت هم میزارم واسه دفعه بعد .... کمی خوردم و اون گفت : بده من مال تورو بخورم . انقدر س.ک.سی این حرف رو زد که الانم وقتی یادم میفته ک.ی.رم از شورتم میزنه بیرون ..... شروع کرد به خوردن . خیلی خوب نمیخورد معلوم بود خیلی ک.ی.ر نخورده .... خلاصه کمی خورد و من دیگه طاقت نیاوردم .... خوابوندمش و روش دراز کشیدم..... ک.ی.رم رو گذاشتم لای پاش کمی عقب و جلو کردم و بهش گفتم : عزیزم آروم بکن تو ..اونم ک.ی.رم رو گرفتو آروم گذاشتش توی ک.س.ش . من با احتیاط آروم آروم میکردم تو و همش منتظر مانعی بودم که بهش برخورد کنه (پرده) ولی ک.ی.رم اروم آروم رفت تو و به هیچی نخورد!!!!! داشتم ازخوشحالی پر درمیاوردم .....ک.س.ش لیز لیز بود و خیلی راحت ک.ی.رم رفت تو .خیلی هم تنگ بود . کاملا معلوم بود که خیلی کم ک.س داده ..... وقتی کیرم رفت تو پریسا یکم دردش گرفت و من کیرم رو که تا انتها رفته بود تو کسش نگه داشتم تا دردش بیفته ....کمی بعد آروم تلمبه رو شروع کردم ...وای خدای من چه ک.سی رو داشتم میکردم ....چقدر تنگبود . چقدر س.ک.سی بود ....و با خودم میگفتم : بالاخره موفق شدی شاه ک.س دفترت رو تور کنی .... حالا شاه ک.س دفتر (من تو دفترم 15-16 تا کارمند دختر دارم که پریسا توشون تک بود) زیر من بود و من داشتم میکردمش ..... بهش گفتم : تو ارضا شو بعد من ارضا میشم ....چشماش رو بست و رفت تو حس ...منم آروم آروم تلمبه میزدم تا اینکه دیدم داره دندوناش رو به هم فشار میده و فهمیدم داره ارضا میشه ....وقتی ارضا شد یه کم صبر کردم و ک.ی.رم رو تو ک.س.ش نگه داشتم و هیچ تکونی ندادم ..تا اینکه خودش گفت : ادامه بده ....منم ادامه دادم و ابم اومد . همه ابم رو ریختم روی سینه های سفید و خشگلش ...و مثل یه جنازه افتادم روی تخت .... بغلش کردم و ازش پرسیدم : خوب بود عزیزم؟؟ اونم با سر (و با کمی خجالت) تایید کرد ....... اونروز گذشت ....و ازون به بعد من و پریسا تبدیل به دوتا عاشق و معشوق شدیم . پریسا مسائل کاری رو بهیچوجه در دوستی وارد نمیکرد ...تو محیط کار با من که رئیسش بودم چنان رفتار میکرد که انگار نه انگار و بهمین خاطر روز بروز رابطمون بهتر و بهتر میشد ..... کلی شمال با هم رفتیم کلی خاطره ها باهم داریم . حدود سه سال باهم بودیم تا اینکه چند ماه پیش یه خواستگار خیلی خوب واسش اومد و اونم جواب مثبت داد و رفت .....روزهای خیلی خیلی سختی واسه هردومون بود ولی خوب باید قبول میکردیم که دیگه همه چی تموم شده ......
نوشته: عرشیا